شاد باش
امروزت راشاد زندگی کن،امروزت رابه خاطر امروزت شادباش، فردا و آینده را به همان آینده بسپار؛همانگونه که گذشته ات رابه گذشته ات سپرده ای
ثانیه ها ومین های زندگیت را به دست تقدیر بسپار
ازگذشته ات درس بگیر وازآینده ات تجربه..
اما حال را برای خود نگه دار
ماضی و مستقبل را به سرنوشتت بسپار
مضارع را دریاب
در همین لحظه ها زندگی کن
شادباش به خاطروجود همین لحظه ها
حالت را به خاطرگذشته یا آینده ات خراب مکن
اگربرای آینده ات حالت را ازدست دادی
مطمعن باش آینده ات هم از دستت میرود
زیرا آینده خود پراز زمان حال است
اگر دراین زمان شادی
بدان درگذشته بافکربه آینده ات حال های گذشته ات راخراب نکرده ای
گذشته نیز ترکیبی از حال هاییست که زمانشان گذشته
پس بدان زمان فعلی،زمان کنونی، مهم تراز هرزمان دیگریست
زیرا این زمان حال است که گذشته وآینده رامیسازد
شادباش کنونت را
*~~~~~~~~*
میدانی چرا در هیچ نامه ای حالت را نمیپرسم؟ چون میدانم نامه هایم بی جواب است
میدانم برایت آنقدر ارزش ندارم که قلم به دست بگیری کاغذ را پر کنی و نامه را پست... اصلا هرجور حساب کنیم من ارزش لحظه ای فکر کردن هم ندارم... میدانم اخمو جان ... میدانم
امروز ایزابل و دوستانش اینجا بودند... دوستانش هم مثل خودش مهربانند... آرامند از آن نوع آدمهایی که این روزها به شدت نیاز دارم اطرافم باشند... ایزابل هم که با آن چشم هایش هرروز مرا یاد تو می اندازد... همه داشتند درباره زندگی شان میگفتند... هرچیزی که از دهانشان خارج میشد ذهن مرا معطوف میکرد به سمت تو ...تعریف کنم خنده ات میگیرد
مثلا یکی داشت میگفت نمیتواند روی یک خط صاف راه برود و من یاد خطوط اطراف چشمت موقع خنده هایت افتادم... دیگری گفت به من فقط لباس های مشکی می آید... من یاد موهای مشکی و همیشه شانه کرده ات افتادم
یکی دیگر داشت میگفت منتظر مانده ام پول هایم را جمع کنم و آن دستکش های چرم را بخرم... و من فکر کردم چقدر باید منتظر بمانم تا بتوانم دوباره دلت را بخرم؟
اصلا شیرین تر از انتظار تو را کشیدن که چیزی در این دنیا نیست... حتی انتظاری که برای توست از آن شیرینی های خانگی کیتی هم خوشمزه تر است. از همان هایی که تابستان ها در باغ عمارت مینشستیم و کیتی برایمان میپخت و می آورد... از همان هایی که همیشه برای تکه آخرش دعوا داشتیم و در نهایت تو شیرینی را از دستم میقاپیدی اما نمیدانم چطور میشد که تو میبردی ولی تکه آخر را من میخوردم میگفتی آن جور که تو مرا نگاه میکنی از گلویم پایین نمیرود
کاش الآن بودی و مرا میدیدی شاید باز هم نگاه هایم باعث میشد به نفع من کوتاه بیایی... مثلا بگویی بیا من برای تو آنجور که تو مرا نگاه میکنی من اصلا نمیتوانم خودم را از تو بگیرم
میدانی بی حوصله جان؟ ایزابل هنوز هم نمیداند من عاشق توام... فکر میکند دوستی بودی که دیگر نمیخواستی من در زندگی ات باشم... برای همین راحت میگوید گلورینا! به او فکر نکن او لیاقت نداشت که تو را در زندگی اش نخواست! و من لبخند میزنم... به ظاهر
اصلا از تو با لیاقت تر در این دنیا هست!؟ من بی لیاقت بودم... همه ی ایراد های آن زندگی از من بود... تو بهترین انسان دنیایی... مگر غیر از این است؟ اصلا تو گلورینا را از منجلاب بیرون کشیدی! گلورینا بی ایرزاک بی معنی است
گلورینا باید منتظر بماند... چه کسی غیر از ایرزاک ارزش صبر و انتظار را دارد؟ فقط میدانی از چه میترسم؟ از اینکه تو را کسی بدزدد از من... هرچند تو دیگر برای من نیستی....اما بدان من همیشه برای توام... مثل ملک هایت تو بر من حق مالکیت داری
اینجا هوا هوای گذشته است انجا آینده به تو لبخند میزند!؟